baranbaran، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

باران آقامحمدی

لمس بودنت از همین حالا مبارک دخترم

 

جشن سیسمونی بارانم

گل دخترم جات خالی امروز جشن سیسمونیت بود از دو روز قبل بابات و مامان فیروزه و بابا رضا و محمد کلی به زحمت افتادن وکمک کردن تا کارای جشن رو انجام بدن منم که همش خسته ام... اینم چندتا عکس از اون روز اینم نادیا خانوم که منتظره تو بیای و همبازیش بشی   ...
17 ارديبهشت 1392

مهمون ناخونده

ا مروز خیلی اتفاقی به خاطر سرگیجه هایی که دارم آزمایش خون دادم و ددر کمال ناباوری فهمیدم باردارم  بابات که اصلا باور نمی کرد داره بابا میشه آخه قبول کن خیلی بی خبر اومدی همه از وجودت خوشحالن و من وبابات هنوز تو شوکیم به هر حال مسافر کوچولوی من خوش اومدی ...
23 آبان 1391

دخمل من

امروز صبح زود از خواب بیدار شدیم رفتیم بیمارستان مهر بیش دکتر الماسیان بعد از کلی معطلی رفتیم تو همین که خوابیدم روتخت بهم گفت تو دختری بابات فکر میکرد تو بسری اما وقتی شنید خیلی ذوق کرد دکتر انگشتای کوچولوتو  وهمه چیو با حوصله نشونمون داد فکر نمیکردم بابات با شنیدن صدای قلبت اینهمه ذوق کنه اول به مامانی خبر دادیم تو گل دختری بعد بابایی به همه دوستاش اس ام اس داد حالا دیگه من یه دخمل دارم که قراره منو از تنهایی در بیاره                خدایا شکرت             دختر من سالمه ...
4 شهريور 1391

بدون عنوان

نمیدونی چقدر دلم میخواد بدونم تو دختری یا بسر؟ یعنی کی تکون می خوری؟مامانی ات از همین حالا خریداشو شروع کرده عمه زهره به سفارش مامانم زحمت کشیدن و کلی لباس و کفش برات از آلمان آوردن  که سر یه فرصت مناسب عکساشو برات میذارم
23 تير 1391

اولین سونوگرافی

امروز برای اولین بار با بابات رفتیم سونو یعنی تو الان ٨ هفتس که تو دل منی......... خیلی کنجکاو بودم که ببینمت  ولی راستش رو بخوای هیچی جز لکه های تیره ندیدم توی برگه ی سونو نوشته تو٣/١٠ mmهستی بس من حق داشتم هیچی نبینم فینگیلی مامان .....یعنی من واقعا دارم مادر میشم؟؟؟؟؟ ...
22 تير 1391
1